ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

من از بیگانگان دیگر ننالم ::: که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

هر آنچه هیچ کس نمی داند

در روزگاری قبل این روزها کسی ز من پرسید راز زندگیت و آنچه که هر آنکس که تو را دوست میدارد نیز هرگز نداند برایم باز گو...
خنده ای تلخ بر لبانم نشست... آن روزها مرا دمخور عاشق زیاد بود ولی همه عبس بودند و پوچ...
گفت این خنده ات را مقدمه ای مینگارم بر آنچه روزی در تنهایی خود به جواب من خواهی سرایید.
آن شخص نیز دیری با ما نپایید و کسی جز من و خدای او از قربتش در غربتش در خبر ره نیافت.
شبی ناگاه در اوج حس زیبای خود و سهراب بودیم که ...
قلبم لحظه ای درنگ کرد... عقل به گوشه ای خزید و پشت هر آنچه میدانست پنهان شد.
نثر پنهان ترین داستان جلوه زندگانی خود را اسیر قلم سهراب یافتم...
کاش آن یار کهن بود و این صفحه دفترم میخواند...
و اکنون با تو سخن میگویم که این میخوانی... مباد در ظاهر کلمات گرفتار شوی... دریاب رازی که دفترها باید نگاشت و شعر پرده از رخ آن کشید و غیر اهل دلی محرم  آن نخواهد شد
...
..
.
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی میگذشت
این تاریکی طرح وجودم را روشن میکرد
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگ هایم از تپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آمیخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوس را نوشید
وزشی می گذشت
و من در هر طرحی جا میگرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم
پیدا برای که ؟
او دیگر نبود
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی که گم شده بود


گزارش تخلف
بعدی